بناپارتیسم
نوعی حکومت، که شکل اصلی آن در رژیمهای ناپلئون اول و سوم دیده میشد و در آن جامعهی مدنی و نهادهای سیاسی نمایندگی به انقیاد قدرت نظامی پلیسی در میآید. رژیم بناپارتی از طریق کودتا منصوب میشود، که پیامد فروپاشی پیشین
نویسنده: پیتر بیِر
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمد منصور هاشمی
مترجم:حسن چاوشیان
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمد منصور هاشمی
مترجم:حسن چاوشیان
Bonapartism
نوعی حکومت، که شکل اصلی آن در رژیمهای ناپلئون اول و سوم دیده میشد و در آن جامعهی مدنی و نهادهای سیاسی نمایندگی به انقیاد قدرت نظامی پلیسی در میآید. رژیم بناپارتی از طریق کودتا منصوب میشود، که پیامد فروپاشی پیشین نهادهای جمهوری و ناامنیهای اجتماعی است. رهبر در رأس این نظام مدعی بیان ارادهی تفکیکناپذیر مردم است و تلاش میکند دودمان سلطنتی ایجاد کند ولی قادر به این کار نیست. البته این تعریف گویای همهی موارد این اصطلاح نیست، و خصوصاً تفکر مارکسیستی ابعاد و پیچیدگیهای دیگری به این مفهوم داده است.
اصطلاح بناپارتیسم از سال 16-1815 مورد استفاده بوده است (OED, 1971, p. 245; Robert, 1966, p. 510)، ولی آشنایی با آن در محافل فرهیختگان اروپایی عمدتاً پدیدهای مربوط به دهههای 1850 و 1860 است. در این دوره اصطلاح بناپارتیسم برای بیان، نقد یا تحسین حکومت لوئی بناپارت به کار میرفت، که بعدها در مقام امپراتور فرانسه (70-1852) به نظر میرسید جنبش و جهش سیاسی نوینی به راه انداخته است: در عینحال توأم با عوامگرایی، اقتدارطلبی، میهن پرستی و ماجراجوییهای نظامیاست. این واژه غالباً مترادف با سزاریسم نیز به کارمیرود، البته بعضی از نویسندگان علیه این مترادفسازی مجادله میکنند و آن را نشانهی بیتوجهی به تاریخ، یا بیاطلاعی از آن (Marx, 1852; Mommsen, 1901, p. 352) یا حتی گستاخی و بیپروایی (Mommsen, pp. 326-7) میدانند.
کاربرد این اصطلاح را در قرن بیستم میتوان به طورکلی به دو مقولهی همپوشان تقسیم کرد. کاربرد نخست بیانگر تعبیر اجتماعی و سیاسی مارکسیستی از بناپارتیسم است و در پی اطلاق این واژه به اوضاع و شرایط «مدرن» است. براساس تحلیلهای چند جانبهی مارکس و انگلس (که البته همیشه با هم همخوان نیست: Rubel, 1960; Wippermann, 1983)، حکومت ناپلئون سوم به واسطهی دیوانسالارانه کردن همه جانبهی جامعهی فرانسه و نیز به واسطهی ترکیب خاصی از عوامل و شرایط ممکن شده بود، یعنی توازن نیروهای طبقاتی که به دستگاه اجرایی اجازه میداد قدرت مانور سیاسی درخور توجهی پیدا کند. اهمیت تاریخی بناپارتیسم در این است که در اوضاع و شرایطی که بورژوازی نیازمند مداخلهی نیرومند دولت در حمایت از منافع خود بود، توانست توسعهی سرمایهداری را با قوّت هر چه تمام پیش براند (Marx, 1852 and 1872; Engls, 1981).
خود مارکس به ندرت از اصطلاح بناپارتیسم استفاده میکرد، چون مایل نبود تجربهی ناپلئون را به مقام یک مقولهی سیاسی عام ارتقا دهد- معنایی که پسوند ism به ذهن متبادر میکند (Moebner and Schmidt, 1965, p. xiv). مارکسیستهای بعدی تا این حد محتاط نبودند. آنها مدعی بودند رگههایی از بناپارتیسم در دولت موقت کرنسکی به چشم میخورد (در «آغاز بناپارتیسم» و «آنها جنگل را میبینند چون درختان نمیگذارند» در مجموعه آثار لنین، جلد 25؛ و Trotsky, 1932, pp. 663-8)، همچنین در حکومت استالین (Trotskym, 1937, pp. 277-9)؛ و در دولتهای آلمانی پیش از ظهور نازیها یعنی دولت برونینگ و هیندنبرگ. پاپن- اشلایخر (Trotsky, 1932). در این موارد، بناپارتیسم ابعاد معنایی گوناگونی پیدا کرد، اما ایدهی استقلال و خودمختاری نسبی دولت، ناشی از توازن یا به بنبست رسیدن طبقات اجتماعی، همچنان ایدهی بنیادی در این مفهوم است، همانطورکه بار معنایی منفی و اهانتآمیز نیز همواره با این اصطلاح همراه بوده است. در بحثهای مارکسیستی جدیدتر دربارهی بناپارتیسم دوباره بر خصلت نظامیآن (Hobsbawn, 1977, pp. 177-91)،: و شباهتها و تفاوتهایش با فاشیسم (Kitchen, 1976, pp. 71-82)، و نیز وجود آن به منزلهی نحوهی خاصی از حکومت (در کنار حکومتهای بیسمارکی، فاشیستی، حکومت نظامیان) که «دولتهای سرمایهداری استثنایی» قادرند داشته باشند، تأکید شده است (Poulantzes 1979; pp. 313-30; cf, Engels, 1884).
درکاربرد دوم، این مفهوم دقیقاً برای همان زمان خاص خویش مورد استفاده قرار میگیرد: «بناپارتیسم» ابزاری است برای تفسیر و بازسازی عناصر تاریخ قرن نوزدهم اروپا. این کاربرد نیز غالباً تحتتأثیر چارچوب مارکسیستی است: مثلاً «بناپارتیسم» امپراتوری دوم فرانسه را «دیکتاتوری نوسازگر» توصیف میکنند (Magraw, 1983, pp. 159-205). یا حکومت «دیوانسالار اقتدارطلب» (Perez-Diaz, 1978)، یا معنای این واژه آنقدر وسعت مییابد تا شامل حال «انقلاب از بالا»ی بیسمارک در پروس قرن نوزدهم نیز بشود (Weber, 1985, 62055; Mitchell, 1977, and Eley, 1984, 149-53). اما غیرمارکسیستها نیز برای این مفهوم کاربردهایی یافتهاند. بعضیها برای بیان شباهتها و تفاوتهای میان حکومت ناپلئون اول و سوم از آن استفاده کردهاند (برای مثال Fisher, 1928). دیگران از این اصطلاح برای ترسیم نقشهی پیچیدگی تاریخی پدیدههایی که بر آنها دلالت میکند، استفاده کردهاند: مثلاً کیفیت تکاملی حکومت ناپلئون سوم، توزیع جغرافیایی ناهموار پایگاه مردمیآن، پیوندهای آن با اورلیانیسم- نهضت سیاسی طرفدار پادشاهی مشروطه- و جمهوریخواهی، رابطهی آن با جمعیتهای شهری و روستایی، خاستگاهها و انواع حمایتهای دستراستی از آن، از اشراف گرفته تا صاحب منصبان اداری و دفتری (Rémond, 1966, pp. 125-65, 366084; Bluché, 1980 که جریان سیاسی گلیسم [منسوب به ژنرال دوگل] قرن بیستم در فرانسه را با بناپارتیسم مقایسه میکند؛ Zeldin, 1979, pp. 140-205). و سرانجام اینکه، اصطلاح بناپارتیسم در گفتمان سیاسی قرن نوزدهم بسیار مورد توجه بوده و به عنوان یکی از مفاهیم همبسته، بررسی شده است- همراه با استبداد، خودکامگی، غصب، دیکتاتوری و سزاریسم- که بیانگر شکلهای درحال تغییر «سلطهی نامشروع»اند (Richter, 1982 and 1988).
منبع مقاله :
آوتوِیت، ویلیام. باتامور، تام؛ (1392)، فرهنگ علوماجتماعی قرن بیستم، ترجمه: حسن چاوشیان، تهران: نشر نی، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}